“چادری هستم و محجبه ام
دختری از تبار عاشورا
مادرم شد کنیز فاطمه و
پدرم شد غلام شیرخدا
🔸🔹🔸
با اجازه ز مادر سادات
در حسینیه خادمه شده ام
با توکل به حضرت زینب (س)
رهرو راه فاطمه (س) شده ام
🔹🔸🔹
چادرم بوی عشق میدهد و
میوزد عطر گل ز روسری ام
ولی هرگز ندیده نامحرم
عشوه ی نابجا و دلبری ام
🔸🔹🔸
دل نبرده ز من مُد امروز
دلخوشم بر حجاب دیروزم
در مصاف نگاه آلوده
شکرلله همیشه پیروزم
🔹🔸🔹
من در این شهر پر ز رنگ و لعاب
بانویی با وقار و محجوبم
خودنمایی نمیکنم وقتی
نزد پروردگار محبوبم
🔸🔹🔸
آمده در وصیت شهدا
خواهرم ؛ خون من هدر نرود
روی مین پیکرم ز هم پاشید
تا که چادر ز روی سر نرود
کرده ام حفظ با حجاب خود
حرمت رنگ سرخ خون شهید
از سیاهیِ چادرم گشته
رنگ رخسار من زلال و سپید
🔸🔹🔸
در هیاهوی بی حجابی ها
چادرم را رها نخواهم کرد
ایهاالناس ؛ تا نفس دارم
❤ سنگرم را رها نخواهم کرد ❤”
#یدالله_شهریاری
هرروز روز عفاف و #حجاب است
🔴خطر منافقان❗️
#نهج_البلاغه
💥وَ يَعْمِدُونَکُمْ بِکُلِّ عِمَاد، وَ يَرْصُدُونَکُمْ بِکُلِّ مِرْصَاد. قُلُوبُهُمْ دَوِيَّةٌوَ صِفَاحُهُمْ نَقِيَّةٌ. يَمْشُونَ الْخَفَاءَ، وِ يَدِبُّونَ الضَّرَاءَ، وَصْفُهُمْ دَوَاءٌ، وَ قَوْلُهُمْ شِفَاءٌ، وَ فِعْلُهُمُ الدَّاءُ الْعَيَاءُ
🌎از هر وسيله اى براى فريفتن شما استفاده مى کنند، و در هر کمينگاهى به کمين شما مى نشينند. دلهايشان آلوده و بيمار، و ظاهرشان را پاک نگه مى دارند، در پنهانى گام بر مى دارند، و همچون خزنده اى در لابه لاى بوته هاى درهم پيچيده خود را مخفى ساخته، پيش مى روند، بيان آنها درمان، گفتارشان شفابخش; ولى کردارشان درد بى درمان است!
📘 خطبه 194
#حجاب
#امام_زمان
💠🔹امام سجاد علیهالسلام:
مردى با خانواده خود سوار كشتى شد
و در دریا به حركت درآمد، كشتى شكست
و از سرنشینان آن جز همسر آن مرد
كسى نجات نیافت
زن بر تخته پارهاى قرار گرفت و موج دریا
او را به یكى از جزیرههاى میان آب برد
در آن جزیره مرد راهزنى زندگى مىكرد
كه هر عمل حرامى را مرتكب شده بود
و به هر فعل قبیحى دامن آلوده داشت
ناگهان آن زن را بالاى سر خود دید
به او گفت: آدمیزادى یا پرى؟
زن گفت: آدمم
دیگر سخنى نگفت برخاست و قصد كرد
که عمل حرامی را با زن انجام دهد
زن به خود لرزید
راهزن سبب را پرسید
زن با دست اشاره كرد از خدا مىترسم
راهزن گفت:
تاكنون چنین عملى مرتكب شدهاى؟
زن پاسخ داد به عزتش سوگند نه
مرد راهزن گفت:
با اینكه تو مرتكب چنین خلافى نشدهاى
از خدا مىترسى! درحالیكه من این كار را
به زور به تو تحمیل مىكنم
به خدا قسم من براى ترس از حق
سزاوارتر از توام
راهزن پس از این جرقه بیدار كننده برخاست
و در حالیكه همتى به جز توبه نداشت
به نزد خاندان خود روان شد
در راه به عابدی برخورد
و به عنوان رفیق راه با او همراه گشت
آفتاب هر دوى آنان را آزار داد
عابد به راهزن جوان گفت: دعا كن تا خدا
به وسیله ابرى بر ما سایه افكند وگرنه
آفتاب هر دوى ما را از پاى خواهد انداخت!
جوان گفت: من در پیشگاه خدا براى خود
حسنهاى نمىبینم تا جرأت كرده از حضرتش
طلب عنایت كنیم
عابد گفت: پس من دعا مىكنم تو آمین بگو
جوان پذیرفت، عابد دعا كرد جوان آمین گفت
ابرى بر آنان سایه انداخت در سایه آن
بسیارى از راه را رفتند تا به جایى رسیدند
كه باید از هم جدا مىشدند
به ناگاه ابر بالاى سر جوان به حركت آمد
عابد گفت: تو از من بهترى
زیرا دعا به خاطر تو به اجابت رسید
داستانت را به من بگو
جوان برخورد خود را با آن زن تعریف کرد
عابد به او گفت:
بخاطر ترسى كه از خدا به دل راه دادى
تمام گناهانت بخشیده شد باید بنگرى كه
در آینده نسبت به خداوند چگونه خواهى بود
↲عرفان اسلامی، شرح جامع
مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه، جلد۱
شیخ حسین انصاریان
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
پادشاهی در شهر گذر میکرد. مردی را دید که بزغالهای با خود میبرد.
شاه گفت: «بزغاله را به چند خریدهای؟»
گفت: «خانهای داشتم به این بزغاله فروختم!»
گفت: «خانهای دادی و بزغاله گرفتی؟!»
مرد گفت: «به برکت پادشاهی شما سال دیگر مرغی توانم خرید.»
#مخزن_الاسرار_نظامی
✿✵✨<❈﷽❈>✨✵✿
دختر پادشاهی خواستگارهای زیادی داشت.
یه روز گفت همه خواستگارها را جمع کنید
تا از بین آنها همسرم رو انتخاب کنم
و دستور داد تا اتاقش را
با چیزهای زرق و برق دار پر کنند
خودش هم لباس سادهای پوشید و خواست همه خواستگارها داخل اتاقش بروند
و در حالیکه وسط اتاق ایستاده بود، گفت: میخواهم خوب هر چیزی که اینجا هست را ببینید و به حافظه بسپارید!
چند دقیقه که گذشت از همه خواست از اتاق بیرون بروند
بعد هم و قلم و کاغذی به هر کدام داد و گفت:
هر چیزی که آنجا دیدید را بنویسید
من از روی نوشتههای شما
همسرم را انتخاب میکنم!
کاغذها جمع شد
شاهزاده خانم، آنها رو یکی یکی میخواند و به کناری میانداخت.
تا اینکه یکی از نوشتهها توجهش را به خودش جلب کرد.
روی آن برگ نوشته شده بود
میدانم که لایق همسری شما نیستم
و از امتحان سربلند بیرون نیامدم
ولی میخواهم حرف دلم را بزنم
راستش من آنقدر محو تماشای خود شما بودم که چیزی جز شما ندیدم!
دختر پادشاه که به وجد آمده بود
فریاد کشید و گفت:
انتخاب من همینه!
و با خوشحالی ادامه داد
میخواستم ببینم کسی در میان شما هست که فقط منو ببینه؟ یا همه غرق تماشای زرق و برقهای دورو برم میشوید؟
عاشق دیدار، میشه انتخاب دلدار!
یک ســ❓ــؤال
چقدر عاشقانه در تمام لحظات زندگی محو تماشای خدایی شدیم که عاشقانه دوستمان دارد و هیچ چیز را جز او و زیبائیهایش ندیدیم؟
❣بیایید
رسم عاشقی
رابیاموزیم❣